بی نهایت دلم میخود یقهاشو بچسبم و تکونش بدم و سرش فریاد بزنم که: به خودت بیاااا... بفهممم ارزش خودتو... اونقدری که من میدونم حد و مرز تواناییهات رو، بشناس خودتو... بزن بیرون از اون اتاقچهی شیشهای و امن... فقط بززززن بیرون... بیا زندگی کن... بیا تجربه کن...لمس کن... بیا وسط این خیابون عریض و با تمام توانت بدو... زمین بخور... زخمی شو... خاکی شو... بپیچ توی کوچههای بن بست...مسیرهای اشتباه رو برو... تا جایی که میتونی برو و هر جا ترسیدی برگرد.. دلم میخواد دستشو بگیرم و بکشمش دنبال خودم... دلم میخواد مسیرها رو نشونش بدم... خرابهها رو... اشتباهها رو... آخ حرص میخورم از این ترسیدنهاش... از این که دو دستی نقطهی گرم و نرمش رو چسبیده و حاضر به رها کردنش نیست... حرص میخورم از اینکه میبینم پر از استعداده ولی پر از ترس و عقب کشیدن هم هست... دلم میخواد بزنمش که به ترس اجازه داده جلوی تمام موفقیتهایی رو بگیره که من میتونم توی آیندهاش بیینم...واضح و روشن... اما خودش نه! آخ که چقدر من بهش امید دارم و خودش نه! اما دیگه تمامه... شاید فقط یکبار دیگه و بعدش هرگز هرگز برای نشون دادن پتانسیلهاش بهش، تلاشی نمیکنم! آدمی که خودش برای نجات خودش قدمی برنمیداره... به من ارتباطی نداره دیگه نه اصلا! بخوانید, ...ادامه مطلب